سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قصه حکیم


بسم الله الرحمن الرحیم

من شهید گمنام آمدم تا نشانی از نام و نشان داران شهر بگیرم.

رفتم نگاهی به دفتر کار آشنائی انداختم تا کمی از این جهان زودگذر بیشتر ببینم. 

گوشه دفتر کارش ایستادم و دیدم هوا اصلا خوش نیست. به صورتش خیره شدم و نقش و نگارهای فراوانی از منیت و نفس دیدم. چه شد آن رخسار صاف و دوست داشتنی که هر وقت دلتنگ روزگار می شدم با نگاهی به آن آرام می شدم.

در فکر خود غوطه ور بودم که صدای زنگ تلفن همراهش هوشیارم کرد. آنچه می شنیدم و می دیدم باورم نمی شد که چه راحت از اموال عمومی برای خود حساب باز کرده بود و نقشه ها داشت.  نقشه امروز او چون نقشه دیروز مزدوران بعثی صدام مخرب بود و معبری باز می کرد برای ریختن خون رفیق. آنروز خون رفیقان بر زمین می ریخت و کمی آنطرف تر لاله سرخ می دمید و امروز نقشه عده ای ، خون رفیقان و خوبان را به دل ها می نشاند تا لاله سرخش دگر بر چشم نباشد. 

رفتند یاران و ماندند جاماندگان کاروان تا خون خورند و جان دهند کم کم برای ماندن راه شهیدان و بجنگند با کرکسان بر سر لاشه.





موضوع مطلب : شهید گمنام

ارسال شده در: سه شنبه 91/6/21 :: 2:12 صبح :: توسط : khak

هیچ قصه ای قصه شهید گمنام نمی شود.


هیچ قصه ای قصه شهید گمنام نمی شود.

پیوندها
RSS Feed
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 45909

قالب بلاگفا

قالب وبلاگ

purchase vpn

بازی اندروید