سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قصه حکیم

بسم الله الرحمن الرحیم

جهان تنگ شده بود و دیگر جای نفس کشیدن هم نمانده بود.

میله های فولادی این زندان بزرگ ، اما کوچک و تنگ، از هر سو راه چشم را بسته بود و دیگر نمی شد چشم را باز کرد.

میله های قفس همه از آدمیان به پا شده بود  و کسی باورش نمی شد.

کم کم اسم نیز بر دوش سنگینی می کرد و باید از بندش رها می شد.

چاره ای جز بی نام شدن نبود ولی چگونه باید اینگونه میشد؟

اگر انکار اسم می شد عده ای شناسنامه بدست می آمدند و می گفتند: اسمت این است.

باید  از شناسنامه هم رها شد.

ناگاه دری بزرگ بسوی آسمان باز شد و پرنده های قفس بسویش می جهیدند و بعد می پریدند.

حرکت بسوی جنگ با دشمن و عبور از دروازه آزادی از قفس.

عجب دیاری بود، دیگر میله های قفس حرفی برای گفتن نداشتند و یکسر پرواز بود و اوج.

دستی بسوی یار دراز شد و یار پسندید.

بی نام و بی شناسنامه پرواز آغاز شد.

و از آنجا بود که گفتند:

شهید گمنام سلام.




موضوع مطلب : شهید گمنام

ارسال شده در: یکشنبه 91/10/3 :: 11:47 عصر :: توسط : khak

هیچ قصه ای قصه شهید گمنام نمی شود.


هیچ قصه ای قصه شهید گمنام نمی شود.

پیوندها
RSS Feed
بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 45924

قالب بلاگفا

قالب وبلاگ

purchase vpn

بازی اندروید