سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قصه حکیم

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی آن مرد بخیل هرچه دعا میکرد و نماز می خواند به جایی نمی رسید و همیشه قلبش تاریک بود و سیاه ، آن دیگری هم نماز خوان بود و هم بخشنده و اینچنین بود که همیشه دلی روشن و صورتی نورانی داشت و دعایش مستجاب.




موضوع مطلب : قصه

ارسال شده در: چهارشنبه 92/9/13 :: 8:20 عصر :: توسط : khak

بنام خداوند بخشنده مهربان

و اما برادری دست در جیب می گذاشت تا نگویند بی پول شده ، و دیگر برادرش دست در جیب نمی کرد تا بگویند غرق در پول شده.




موضوع مطلب : قصه

ارسال شده در: سه شنبه 92/9/12 :: 12:33 صبح :: توسط : khak

بنام خداوند بخشنده مهربان

چند روزی بود که نتوانسته بود برای خانه غذایی تهیه کند.

شب که به پایان خود نزدیک می شد ، آرام درب خانه را باز کرد و در تاریکی اتاق خود را را گم کرد و گوشه ای خوابید. خواب که نه فقط دراز کشید و به شکم گرسنه اهل خانه اش فکر می کرد و بی آنکه دیده شود از گوشه چشمش اشک می آمد.

ساعتی گذشت و خواب به سراغش نیامد.

از جا بلند شد و رفت به حیاط خانه و نشست.

یکباره صدای مرد همسایه را شنید که به همسرش می گفت:

فقط گوشت را برای سگ بگذارم یا برنج را هم  همراه با گوشت توی ظرفش بریزم؟

...




موضوع مطلب : قصه

ارسال شده در: سه شنبه 92/9/12 :: 12:28 صبح :: توسط : khak

بنام خداوند مهربان و بخشنده

دیروز که رفته بود مسجد از زبان بزرگواری شنیده بود که : انسان بداخلاق و غضبناک از عبادتش بهره نمی برد...

یکدفعه چشمانش خیره شد و چند لحظه ای بی حرکت ماند.  آخه چند ساعت قبل بخاطر اینکه دوستش گفته بود تو فلان عیب را داری ، خشمگین شد و حسابی داغ کرد.

تمام مدتی که در مسجد نشسته بود ذهنش مشغول جلمه ای بود که شنیده بود، دیگه هیچ حرفی را نمی شنید و حسابی با خودش درگیر شده بود که چرا خشمگین و غضبناک شده بود.

با خودش می گفت: دلت خوشه که نماز خوندی و عبادت کردی ، ولی ای بیچاره ندونستی هیچ بهره ای نمی بری. برو آدم شو و دیگه برای من داغ نکن. بیچاره، بدبخت، عقب افتاده ، ...

بعد از مسجد رفت خونه . اما داخل نشد و بیرون زیر آسمان ایستاد و به سیاهی شب نگاه کرد. 

بعد از کمی با خودش زمزمه کرد که: باید این ابر سیاه خشم و غضب را از وجودم بیرون کنم و از همین جا شروع می کنم...




موضوع مطلب : قصه

ارسال شده در: دوشنبه 92/9/4 :: 12:25 صبح :: توسط : khak

بنام خدای بخشنده مهربان

چند روزی ست که فکرش مشغول شده و گوشه ای می نشیند و چشمانش را به روبرو می دوزد.

مادر نگران است و به بهانه چای آوردن وارد اطاق فرزندش شده تا از حال او با خبر باشد.  بعضی وقتها هم زیر چشمی نگاهی به اطراف عزیز دلش می اندازد که خدای ناکرده چیزی استفاده نکرده باشد. اما مثل هر بار بی جواب از اطاق خارج میشود و خیسی گوشه چشمش را با روسری پاک می کند.

غروب یک روز دیگر از اواسط پاییز مادر وارد اطاق فرزند خود شده و روبرویش می نشیند. مادر با بغضی در گلو می گوید: آخه عزیز مادر چرا نمی گویی چه شده ، من که دیگه طاقت ندارم !   اگه به من همه چیز رو نگی همینجا می نشینم و تکان نمی خورم.

بعداز چند دقیقه فرزند که متوجه شد اینبار مادر با جدیت تمام در پی جواب هست گفت:

مادر جان چند بار بگم چیزی نیست!

مادر گفت: همان چیزی نیست را هم بگو.

فرزند: باشه ؛ چند روز پیش جائی خواندم که « خیلی از مردم، گرفتار گناه زبان هستند » برای همین تصمیم گرفتم کمی سکوت کنم و درباره زبانم که براحتی غیبت می کنه و دروغ میگه و گاهی وقت ها هم ناسزا میگه ، فکر کنم و تصمیم جدی بگیرم تا شاید از این زبان خودسر خلاص شوم.

مادر نفس راحتی کشید و گفت:  تو که منو کشتی ، نمی تونستی از همون اول بگی چه خبره؟

فرزند از روی خجالت نگاهی کرد و بوسه ای بر پیشانی مادر زد.  بعد از کمی سرش را بلند کرد و گفت: دعا کن از این گناه خلاص شوم.




موضوع مطلب : قصه

ارسال شده در: یکشنبه 92/9/3 :: 2:40 صبح :: توسط : khak

بعد از پیروزی در عملیات‌های فتح‌المبین و بیت‌المقدس در سال‌های ابتدایی جنگ، این فکر که باید از نقاطی به دشمن حمله کنیم که هم دشمن در آن نقاط آسیب‌پذیر باشد و هم نتواند به راحتی متوجه کار ما شود، در سپاه شکل گرفت. یکی از نقاطی که هر دوی این ویژگی‌ها را داشت مناطق وسیع هورالعظیم و هورالهویزه بود. این دو منطقه، مردابی وسیع بود که تا داخل خاک عراق وسعت داشت و ما را مستقیم به منطقه استراتژیک بصره وصل می‌کرد. ولی وضعیت خاص این منطقة مردابی عظیم با سیلاب‌های تند فصلی و خشکی‌های محدود، تصمیم را سخت‌ می‌کرد. وسعت خشکی‌های تپه مانندی که توی هور از دل آب بیرون آمده بود گاهی فقط 50 متر بود. به همین خاطر، جنگیدن توی هور یک نیروی ویژه آبی – خاکی می‌خواست که بتواند شرایط خاص، هور را تحمل کند. کسی که پیشنهاد انجام عملیات توی هور را داد کسی نبود مگر شهید علی هاشمی.

 

علی هاشمی خودش اهل خوزستان بود و به هور کاملاً آشنا.‌ به همین خاطر توی یکی از جلسات به آقای محسن رضایی که فرمانده وقت سپاه بود پیشنهاد کرد که عملیات در هور را در دستور کار قرار دهد. پیشنهاد علی هاشمی با توجه به عدم شناختی که محسن رضایی با هور داشت در ابتدا کمی ناپخته و سخت به نظر می‌رسید، ولی تصمیم فرمانده سپاه مبنی بر این‌که خودش هور را از نزدیک ببیند، صحت گفته‌های علی را ثابت کرد. هور منطقه‌ای بود که دشمن اصلاً به مخیله‌اش هم راه نمی‌داد که ایران بخواهد از آن کانال به او حمله کند. با این حال هور، میان‌بر کوتاه و در عین حال سخت ایران برای رسیدن به مناطق جنوبی و مرکزی عراق بود. همه این‌ها در کنار عدم توفیق ایران در عملیات‌های والفجر مقدماتی و رمضان،‌ باعث ایجاد نطفه اصلی تشکیل قرارگاهی سرّی به نام نصرت شد که به جز محسن رضایی و علی هاشمی هیچ‌کس از آن باخبر نبود. کار توی هور، به خودی خود سخت بود و سری بودن قرارگاه،‌ کار را دوچندان مشکل می‌کرد. فعالیت‌ها باید طوری انجام می‌شدکه دوست و دشمن متوجه نشود.


بچه‌هایی که با علی هاشمی کار می‌کردند، رزمندگانی بودند از همه استان‌ها،‌ ولی بیشترشان بچه‌های خوزستان بودند و با ویژگی‌های جغرافیایی هور آشناتر و بالطبع تحمل سختی‌های کار برای‌شان آسان‌تر بود. علی هاشمی و بچه‌هایش، واقعاً همة دشواری‌ها را به جان‌ خریدند. نتیجه شناسایی‌های اولیه قرارگاه نصرت این جرئت را در فرماندهان سپاه ایجاد کرد که طرح دو عملیات بزرگ خیبر و بدر را با هدف دستیابی به جاده استراتژیک بصره و قطع ارتباط مواصلاتی بصره – بغداد، در دستور کار خودشان قرار بدهند. عملیات‌هایی که به مدد شناسایی‌های متهورانه علی هاشمی و نیروهایش در ابتدا، بسیار موفق بود و اگر عراق متوسل به سلاح شیمیایی نمی‌شد، شاید سرنوشت جنگ طور دیگری رقم می‌خورد و ما می‌توانستیم به اهداف از پیش ‌تعیین شده‌مان برسیم. استفاده از سلاح‌های نامتعارف در طول دفاع هشت‌ساله، همیشه زمانی اتفاق می‌افتاد که عراق از مقابله با عزم و اراده رزمندگان ما دچار عجز و ناتوانی می‌شد؛ البته ما در این دو عملیات، به مناطق وسیعی از هور دست پیدا کردیم و حتی جزایر شمالی و جنوبی مجنون که از لحاظ ذخایر نفتی برای عراق بسیار حائز اهمیت بود،‌ به دست ما افتاد. با اتمام عملیات بدر بالطبع باید کار قرارگاه نصرت هم به پایان می‌رسید. ولی تدبیر فرمانده سپاه بر این قرار گرفت که قرارگاه نصرت بماند تا هم منطقه هور به یک منطقه راکد مبدل نشود و هم این‌که باعث تثبیت مواضعی باشد که در طول این دو عملیات به دست ما افتاده بود. این شد که قرارگاه نصرت از جایگاه یک قرارگاه سری و صرفاً شناسایی خارج شد و به صورت علنی‌،کنترل و فرماندهی منطقه هورالعظیم تا نزدیکی‌های طلائیه را به عهده گرفت. سال 1365 تقسیم‌بندی جدیدی در سپاه اتفاق افتاد. کل سپاه مبدل به ده منطقه شد که هر کدام چند استان را پوشش می‌دادند. سپاه منطقه ششم، شامل تیپ‌ها و لشکرهای استان خوزستان بود که فرماندهی آن به عهده علی هاشمی گذاشته شد. علی، سپاه ششم را به نام مقدس امام جعفر صادق(ع) نام‌گذاری کرد و از این جای جنگ، قرارگاه نصرت مبدل به قرارگاه تاکتیکی و پشتیبانی سپاه ششم شد.


**


بسیاری از ویژگی‌های برجستة علی هاشمی که در طول جنگ هشت‌ساله بروز و ظهور یافت، منحصر به خودش بود.  علی متولد 1340 بود،‌ بالطبع خیلی جوان بود که به فرماندهی سپاه سوسنگرد و حمیدیه منصوب شد. یک جوان بیست ساله، با درصد نبوغ نظامی بالا، هوش و استعداد فوق‌العاده.


علی اولین کسی بود که با حمله به دشمن و گرفتن غنیمت، اولین یگان زرهی را با عنوان تیپ 37 نور در روزهایی که سپاه و بسیج از نظر تسلیحات و امکانات، سخت در مضیقه بودند تشکیل داد.


پیشنهاد علی هاشمی برای انجام عملیات در هور که باعث برون رفت ایران از روزهای رکود جنگ در سال 60 و 61 می‌شد، او را در کانون توجه‌ها، به‌خصوص فرمانده کل سپاه قرار داد. همین نبوغ بالای او در کنار خستگی‌ناپذیری‌اش باعث شد فرمانده سپاه ششم بشود.


علی قدرت جاذبة بالایی داشت، خودش عرب خوزستان بود ولی بچه‌هایی که دور و برش جمع شده بودند قریب به اتفاق‌ خوزستانی نبودند؛ توی بچه‌های علی هاشمی از ترک تبریزی داشتیم تا رزمنده خراسانی و جهرمی. هرکس یک بار علی را می‌دید محو جاذبه‌اش می‌شد و دیگر نمی‌توانست از او دل بکند. این‌گونه در کنار هم قرارگرفتن ایرانی‌ها بود که خیلی از معادلات صدام را به هم ریخت. صدام روزی که به خودش جرئت حمله به ایران را داد و قدم به خاک ایران گذاشت، روی موضوع تفرقه و تفاوت بین عجم و عرب حساب ویژه‌ای باز کرده بود. ولی حالا علی، فرمانده عرب‌زبانی بود که معیار اصلی‌اش برای شناسایی و کار با افراد،‌ تقوا و تعهدشان بود نه گویش آن‌ها. این خصیصة اخلاقی علی مطمئناً روی دیگر رزمندگان خوزستانی که عرب بودند تأثیر بالقوه‌ای داشت؛ تا آن‌جا که ما در طول هشت سال، شانه به شانه هم ایستادیم و جنگیدیم بدون این‌که یک لحظه فکر کنیم رزمنده‌ای که توی سنگر کناری ما مشغول دفاع است،‌ عرب است یا عجم.

 

58


علی هاشمی فرمانده‌ای بود که موقعیت فرماندهی، هیچ‌وقت او را از سادگی و تواضع جدا نکرد. او همان رزمنده‌ای بود که سادگی و ‌بی‌تکلفی توی زندگی جنگی و شخصی‌اش به عینه دیده می‌شد. شاید اگر کسی علی را نمی‌شناخت،‌ هیچ‌وقت تصور نمی‌کرد که این آدم ساده و متواضع و در عین حال جوان، فرمانده یکی از مهم‌ترین ارکان سپاه باشد. در اصل، حال و هوای فرماندهی و زرق و برق عنوان و جایگاه، هیچ‌وقت بر علی غالب نشد.


علی، فرمانده مبتکری بود و همین ابتکار هم نگذاشت او بین معادلات خشک و محض ریاضی زمین‌گیر شود. از لحاظ معادلات، گاهی عقل و منطق‌ بر این حکم می‌کرد که نمی‌شود، ولی چیزی در وجود علی بود ورای عقل و منطق و آن عمل به تکلیف بود حتی اگر پیروزی به همراه نداشت. برای همین عمل به تکلیف بود که علی ابتکارات زیادی به خرج داد؛ مثلاً وقتی جزایر مجنون به دست ما افتاد همه مطمئن بودیم که عراق به لحاظ اهمیت دو جزیره، ساکت نمی‌نشیند و هرطور شده دیر یا زود آن‌ها را پس می‌گیرد. علی این را قبول داشت ولی این نظریه، مانع کار و فعالیت او نبود. کاری که به قول علی به او تکلیف شده بود و او موظف به انجامش بود.


علی می‌خواست راه ورود عراق به جزیزه را سد کند تا دشمن نتواند حتی یک خودرو زرهی‌ وارد جزیره کند، لذا از موانعی به نام موانع خورشیدی که تا آن موقع توسط عراق به کار گرفته می‌شد استفاده کرد. موانعی که خیلی کارساز بود و راه‌های تسلط عراق بر جزیره را مسدود می‌کرد. بنابراین عراق از راه‌های متعارف و جاده‌های منتهی به جزیره نتوانست وارد جزیره شود و درنهایت متوسل به هلی‌برن نیروهایش شد.


وجدان‌کاری و دلسوزی علی، از حد طبیعی‌اش فراتر بود. علی در عین حال که درست انجام‌شدن کار برایش خیلی مهم بود به تک‌تک نیروهایش عشق می‌ورزید. این را روز آخر که در کنارش بودم بهتر لمس کردم، علی تا لحظات آخر حاضر به ترک جزیره نشد. با این‌که از فرماندهی دستور آمده بود که سریعاً جزیره را ترک کند، ولی تا موقعی که امید به حضور یک نیرو توی جزیره داشت،‌ ماند. ماند و از پشت بی‌سیم، فرماند‌هانش را مدیریت و راهنمایی می‌کرد تا هرچه زودتر بچه‌ها را از جزیره خارج کنند. توی آن لحظات، نگرانی و التهاب توی نگاه علی موج می‌زد.


وقتی خلوص، سادگی،‌ جسارت، دلسوزی و ده‌ها خصیصة دیگر را که فقط مختص علی بود، کنار هم می‌چینم می‌بینم که واقعاً حقش بود که شهید شود، شاید شهادت تنها مزد مجاهدت‌های چند سالة علی توی هور بود.


**


عراق قبل از حمله به جزیره، فاو را به زور استفاده از سلاح شیمیایی از بچه‌ها پس گرفته بود و در مورد بازپس‌گیری جزایر مجنون هم بدون پرده، تبلیغ می‌کرد. روزهای سخت و دلهره‌آوری بود. آن شب علی مرا فرستاد اهواز. گفت: برو، یک استراحتی بکن و فردا ظهر برگرد، اما نیمه‌های شب تماس گرفت که سریع خودت را برسان. گفتم: چی شده؟ گفت: انگار عراق تک‌اش را شروع کرده. نماز صبح را که خواندم با یکی از بچه‌ها سوار لندکروز شدیم و آمدیم سمت جزیره. چیزهایی که توی مسیر می‌دیدم برایم سخت و غیرقابل باور بود. تعداد زیادی از بچه‌ها کنار جاده منتهی به جزیره به شهادت رسیده بودند. اوضاع و احوال، حاکی از این بود که عراق به شدت از سلاح‌های شیمیایی استفاده کرده است. انواع و اقسام بوها، مثل سیب و سیر و خردل در کنار بوی تند و نفس‌گیر باروت توی هوا موج می‌زد. توپخانه دشمن هم، جزیره را گرفته بود زیر آتش. نمی‌شود آن لحظات را توصیف کرد. فقط بگویم که دشمن دیوانه‌وار از آسمان و زمین گلوله می‌ریخت سر بچه‌ها. آن‌قدر اوضاع به هم ریخته بود و حجم آتش سنگین که تصور مقاومت را منتفی می‌کرد. هرچند بچه‌ها چندین ساعت، مردانه زیر باران توپ و آتش و گلوله مقاومت کردند؛ مخصوصاً بچه‌های یگان 48فتح که روی پد خندق مستقر بودند.
وقتی رسیدم قرارگاه، اوضاع به هم ریخته بود، علی نگران و متشنج از پشت بی‌سیم بچه‌ها را هدایت می‌کرد. مدام پیام می‌رسید که علی برود عقب و او بدون بچه‌ها حاضر نبود حتی یک قدم عقب‌نشینی کند. می‌گفت: تا وقتی که یک نفر توی خط مقاومت می‌کند، من می‌مانم. نظر ما هم همین بود. دقایق و لحظات سختی بود. خیلی از بچه‌های قرارگاه را فرستادیم عقب تا به اصطلاح، قرارگاه را سبک کرده باشیم. مقداری از اسناد و مدارک را هم از قبل بیرون برده بودیم. ماندیم دوازده نفر. می‌خواستیم تا لحظات آخر بمانیم و مقاومت کنیم، عقب‌نشینی برای ما زمانی معنی پیدا می‌کرد که دیگر مقاومت نتیجه نداشت.


تا اذان ظهر، روند عقب‌نشینی بچه‌ها را کنترل می‌کردیم و حواس‌مان به تخلیه مجروحین هم بود. بعد از اذان، نماز‌مان را که خواندیم علی بالاخره حاضر شد قرارگاه را ترک کند و کمی عقب‌تر برود. تصمیم ما برای قرارگاه بعدی، بیمارستان امام رضا(ع) بود که کمی با خط اصلی فاصله داشت. آمدیم سوار ماشین بشویم که صدای وحشتناک چند بالگرد که معلوم بود نزدیک قرارگاه هستند به گوش‌ رسید؛ قرارگاه را بستند به گلوله و موشک. نمی‌شد از ماشین‌ها هم استفاده کنیم؛ هدف بعدی بالگردها مطمئناً‌ ما بودیم.


شروع کردیم به دویدن. بالگردها آمده بودند پایین‌؛ آن‌قدر که خلبان و کمک خلبان را به وضوح می‌دیدیم. حتی خلبان کلاه مخصوص پروازش را از سرش درآورده بود. تا لحظات آخر، من و علی با هم بودیم. ولی نمی‌دانم چه شد که موج انفجار و گلوله‌هایی که بی‌محابا به سمت ما شلیک می‌شد،‌ به همراه آتش‌سوزی تقریباً وسیعی که توی نیزار به وجود آمد ما را از هم جدا کرد. قسمت من اسارت بود و بی‌خبری از علی. توی روزهای اولیه اسارت، خودم را فریدون کرم‌زاده، نیروی امدادگر تیپ84 حضرت موسی بن جعفر(ع) معرفی کردم. هرقدر هم که شکنجه‌ام کردند روی حرف خودم ایستادم و گفتم فریدون کرم‌زاده هستم.


سه ماه و نیم از اسارتم گذشته بود که همان افسر که توی تنومه بازجویی‌ام کرده بود و به فارسی مسلط بود با یک سرباز آمدند دم سلول؛ سؤالی پرسیدند که کمی ترسیدم،‌ دنبال علی‌اصغر گرجی‌زاده می‌گشتند، ‌به عربی گفتم: این‌جا شخصی به این نام نداریم. رفتند. آن‌ها رفتند ولی دلهره دست از سرم برنمی‌داشت. مطمئن بودم که دیر یا زود برمی‌گردند. هزاران هزار فکر و خیال هجوم آورده بود توی سرم. سرم داشت می‌ترکید از حجم زیاد این همه خیال. حدسم درست بود،‌ نیم‌ساعت بعد برگشتند و مرا از سلول بیرون کشیدند. عکسی دست‌شان بود که چهرة درب و داغون شده‌ام را با آن تطبیق دادند. هرچه انکار کردم، فایده نداشت. مرا سوار ماشین کردند و بردند استخبارات و دوباره، روز از نو روزی از نو. برایم عجیب بود؛ اولین چیزی که توی استخبارات درباره آن از من سؤال کردند علی هاشمی بود. اولش دروغ گفتند، گفتند: علی هاشمی را گرفته‌ایم. کمی به خودم مسلط شدم و گفتم: اِ، راست می‌گید؟! خدا رو شکر، حداقل به شما می‌گه که ما هیچ‌کاره بودیم. 5 دقیقه از این حرف‌شان نگذشته بود که ریختند سرم و حسابی کتکم زدند که: یالا بگو علی هاشمی کجاست. فکر می‌کردند علی هم مثل من با یک اسم مستعار خودش را معرفی کرده است. عراقی‌ها علی را بیشتر از ما می‌شناختند. در واقع آن روز، بالگردهای عراقی با اطمینان از این که علی هاشمی در منطقه است، به قصد دستگیری یا کشتن او به قرارگاه نصرت آمده بودند. آن‌ها آمده بودند تا این جوان را به جرم نداشتن همان تعصب کوری که آنان را وادار به جنگ در برابر مردم بی‌گناه ایران کرده بود مجازات کنند، هرچه بود علی هم عرب بود. دست خالی برگشتن عراقی‌ها از هور باعث نشد تا این فرماندة عرب ایرانی از خاطرشان برود. آن‌ها عکس علی را داشتند ومدت‌ها در تمام اردوگاه‌ها درصدد تطبیق آن با کسی بودند که گمان می‌کردند علی هاشمی است.


آن لحظات برایم بعد از سه و ماه و نیم اسارت لحظات شیرینی بود،‌ از آن جهت که مطمئن شدم دست آن‌ها به علی نرسیده است.
پیش خودم می‌گفتم: علی یا شهید شده یا این‌که برگشته عقب. اول تصور دوم برایم قوت بیشتری داشت. چون می‌دانستم علی هور را مثل کف دستش می‌شناسد. ولی همان شب علی را با لباس احرام توی خواب دیدم. توی مسجدالحرام بودیم. علی و حمید رمضانی که قبلاً شهید شده بود مُحرِم بودند ولی من نه. گفتم: علی! چرا شما محرمید ولی من نه؟! لبخندی زد و گفت: خودت نخواستی با ما بیایی. از خواب بیدار شدم. حالا دیگر مطمئن بودم علی شهید شده است.


من از اسارت آمدم ولی علی نیامد. سال‌ها طول کشید تا علی خودش را به ما نشان بدهد. پیدا شدن علی، خاطرات تلخ روز چهارم تیر سال67 را برایم زنده کرد. دوباره دلتنگ شدم برایش، برای او و آن تواضع و مهربانی مثال‌زدنی‌اش. برای آن روحیه خستگی‌ناپذیرش و برای سادگی کلامش که هیچ‌وقت نگذاشت با او غریبگی کنم.


سرنوشت علی بعد از جداشدن‌مان توی جزیره از هم، سال‌ها برایم مجهول بود. نمی‌دانستم دقیقاً چه اتفاقی افتاده. ولی پیدا شدن پیکر علی در نزدیکی جایی که از هم جداشده بودیم گویای این بود که علی در همان محل و شاید کمی بعد از جداشدن‌مان مورد اصابت ترکش یا گلوله قرار گرفته و به شهادت رسیده است. یاد حرف علی می‌افتم، آن روز که با خنده می‌گفت: ما توی این جزیره می‌مانیم و می‌جنگیم و قبرمان هم همین‌جاست. معلوم می‌شود افق نگاه علی جایی ورای نگاه‌های دنیایی ما پر می‌زد. روحش شاد.

منبع: ساجد




موضوع مطلب : خاطراتشهدا

ارسال شده در: یکشنبه 92/6/17 :: 2:27 عصر :: توسط : khak

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید گمنام سلام،  شاید سلام من و امثال من دردی برای تو باشد ولی من به سلام کردن به تو نیازمندم تا روزنه ای باشد برای روزی خدائی شدن.

شهید گمنام نیستی ببینی ما چگونه گرفتار خودیم. گرفتار صدای من و غصه من، گرفتار نوای قصه من، گرفتار چاق کردن من ز قبل بیشتر، گرفتار کینه برای منیت.

شهید گمنام نیستی ببینی چقدر راه تان را کنم طی، چه گویم که حتی به قدر یکی یا دو میل هم به راه شما نیستم. کجائی ببینی که راه شما را گرفتیم سنگ تا فقط به به و چه چه اش باشد و غیر آن هیچ.

کجائی ببینی که غیرت ز شهرها که رفت بدنبال آن مرد و مردها نیز می روند.

ولیکن گرچه اینگونه شد شهر ما ؛ به گرد ولـــیّ و رهبــر مرد ما، چه بسیار شیران بی ادعا زنند نعره ای از وفا، و دشمن رمیده از این شیربچه ها.

شهید گمنام ببین که دشمن گرچه در خانه شد ، ولی بس که دید مرد جنگ ، ز غصه خود آواره.




موضوع مطلب : شهید گمنام

ارسال شده در: جمعه 92/6/15 :: 2:3 صبح :: توسط : khak
این رویداد واقعی است!
شهید گمنامی که پیکر خود را بعد از 31 سال به زادگاهش هدایت کرد

شهید گمنام 18 ساله اردکانی پس از 31 سال زادگاه خود را برای تدفین انتخاب کرد. تا در همین روزهای پر هیاهو، شهر  اردکان یزد به کرامتی دیگر از شهدا متبرک شود.

به گزارش رجانیوز، چند رویای صادقه و سپس آزمایش‌های ژنتیک از مادر شهید و دی ان ای پیکر شهید موجب شناسایی شهید احمد دهقانی در ادرکان یزد شده است.

 

ماجرای احراز هویت یک شهید گمنام

بنابر اعلام کمیته جست‌‌جوی مفقودین شهدای 8 سال دفاع مقدس مقرر شده بود در تاریخ 25 فروردین 1392هم زمان با سالگرد شهادت حضرت زهرا(س) پیکر پاک 5 تن از شهدای گمنام 8 سال دفاع مقدس در شهر اردکان یزد به خاک سپرده شود، اما این مراسم با حواشی متعددی همراه بود. 

چهار تن این عزیزان متعلق به عملیات‌های مناطق فاو و بستان بوده و فقط یک شهید متعلق به عملیات رمضان بود و این باعث شدعلی دهقانی که برادرش از شهدای مفقود عملیات رمضان بوده است را به فکر فرو ببرد. 

علی دهقانی در تشریح  چگونگی شناسایی پیکر برادرشان به خبرگزاری دفاع مقدس گفت: با گذشت 31 سال از شهادت برادرم همیشه به دنبال خبری از ایشان بودیم، کسب اطلاع از تشییع این 5 شهید گمنام باز ما را بر آن داشت که برای کسب اطلاعی از برادرمان به کمیته جستجوی مفقودین سری بزنیم و خبری بگیریم، وقتی از اطلاعات منطقه شهادت و سال تولد این 5 تن از شهدا مطلع شدیم، حساسیتمان به موضوع بیشتر شد، به دلیل اینکه برادرمان در عملیات رمضان مفقود شده بود و ایشان در آن زمان 18 سالشان بود. 

دهقانی در ادمه گفت: یک روز قبل از مراسم تشییع یکی از همکارانمان در سپاه به سراغ من آمد و گفت: یک خوابی دیده ام که مربوط به این شهداست و برادر شهید شما! وقتی داستان خواب را از ایشان جویا شدیم انگار دیگر به ما الهام شده بود که برادر شهیدمان در بین همین شهداست. با کمیته جستجوی مفقودین تماس گرفتیم و موضوع را توضیح دادیم و درخواست بررسی کردیم. 

با همکاری های خوب کمیته جستجوی مفقودین آزمایشات و نمونه گیری های صورت گرفت که طی چند روز گذشته نتیجه آزمایشات را به ما اعلام کردند.

وی ادامه داد: به گفته کمیته جستجوی مفقودین، پیکر مطهر این شهید عزیزمان که در میدان امام خمینی (ره) شهر اردکان دفن شده است، متعلق به شهید احمد دهقانی احمد آبادی فرزند عبدالحسین می باشد.

این شهید بزرگوار از اهالی شهر احمد آباد اردکان بوده که در تاریخ 23/4/61 در عملیات رمضان مفقود الاثر گردید و در تاریخ 20/1/83 شهادت وی مورد تایید قرار گرفت و پیکر پاک این شهید بزرگوار به همراه 4 تن از شهدای گمنام در تاریخ 25/1/92 همزمان با سالروز شهادت حضرت فاطمه الزهرا (س) در میدان امام خمینی (ره) اردکان به عنوان شهید گمنام به خاک سپرده شد.

 

گزارشی از این ماجرا

 

 

دانلود

فروردین امسال همزمان با شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها تابوت های بی نام و استخوان‌های بی نشان 5 شهید گمنام را مردم اردکان تا پارک ملی این شهر بدرقه کردند.

اگرچه گمنام بودند ولی شکوه نام‌شان و عظمت مقامشان هر دلی را شیفته و شیدایی کرده بود.

ولی از بین هزاران تشییع کننده کسی نمی دانست که در بین یکی از این تابوت های سبک مربوط به احمد دهقانی نوجوان بسیجی 18 ساله ای است که پس از 30 سال آهنگ بازگشت به شهر و وطنش را کرده است.

علی دهقانی برادر شهید:" شهید احمد دهقانی در عملیات رمضان در تاریخ 23 /4/ 1361  در منطقه عمومی شلمچه به شهادت رسید. با توجه به وضیعیت خاص عملیات رمضان امکان انتقال پیکر این شهید و بسیار از شهدای دیگر میسر نشد. چندین سال این عزیزان به صورت مفقود الاثر باقی ماندند تا اینکه در اوایل سال 1392 بحث تخصیص چند شهید به استان یزد و از جمله شهر اردکان مطرح شد .یکی از همشهری ها خواب دید که یکی از شهدا اهل شهرستان اردکان است. ما امیدوار شدیم که امکان دارد آن شهید شهید ما باشد. خواب های متعددی که چند روز مانده به تشییع و حتی بعد از خاکسپاری مطرح شد ما به این نتیجه قطعی رسیدیم که باید موضوع را از لحاظ علمی دنبال کنیم. بعد از ایام سوم و هفتم این شهیدان، خون مادر شهید دهقانی -  که در قید حیات هستند -  به تهران برای آزمایش‌های ژنتیکی ارسال شد با نمونه dna  این شهید گمنام تطابق داشت و شهید گمنام مد نظر ما همان شهید احمد دهقانی احمد آبادی است."

تا قبل از این رویایی صادقه نمی شد دانست که چند تکه استخوان او  کجا و در کدامین خاک، در کدامین تابوت و بر دوش کدامین تابوت تشییع شده است.

رضایی از تشییع کنندگان شهید از جمله افرادی است که کرامت شهید بر او نمودار شده است:

"چند روز قبل از این که شهدای گمنام را به  اردکان بیاورند، خواب دیدم که 5 شهید گمنام را به اردکان آورده اند. سه تا تابوت را پایین گذاشته بودند و دو تابوت را هم روی آن. بالای یکی از این تابوت‌ها اسم نوشته بود به نام دهقان؛ به من گفته شد که این شهید برای شهرستان اردکان و داداش همکار شماست."

با آمدن هر شهید گمنامی دل مادری می لرزد که شاید که پسرش باشد و دستان هر پدری می لرزد که شاید این تکه استخوان که مهمان خاک می‌شود، پاره تنش باشد. منتظر می‌ماند تا به خوابش بیاید و بگوید که از سفر و غریبی برگشته است. شهید که به شهادت آیات قرآن کریم زنده و حی و ناظر است بنا بر حکمتی که نمی‌دانیم آهنگ آمدن به خانه و گمنامی‌اش می‌کند.

شهید احمد دهقانی همچون شهید ادیبی در کرمان، مسئولان تفحص و تشییع را به هدایت پیکرش به شهر و موطن خود هدایت کرده بود.

مزار شهید احمد دهقانی و چهار شهید دیگر در پارک شهر اردکان هم اکنون زیارتگاه عاشقان و عارفانی است که می‌خواهند درس عاشق شدن را از شهیدان گمنام فرا بگیرند، درسی که دیگر در کلاسی تدریس نمی شود و کمتر شاگردی در این مکتب زانو می‌زند.

 

مادر شهید

زندگی نام? شهید احمد دهقانی احمدآبادی

در سال 1344 هجری‌شمسی در خانواده‌ای مذهبی و کشاورز در احمدآباد اردکان، فرزندی پا به عرص? وجود نهاد که بعدها شمعی شد فروزان،  فرا راه آنان که تصمیم دارند آزاده باشند و با آزادگی زندگی کنند.

خانوادة عبدالحسین دهقانی نام رسول گرامی اسلام(ص) "احمد" را برای او انتخاب کردند و به تربیتش همّت گماشتند. گویا به آنها الهام شده بود که این کودک  سرنوشتی دیگرخواهدداشت.

پدر متدیّن با دسترنج حاصل ازکار سخت کشاورزی و مادر متعهدش با تربیتی صحیح و ولایت مداری او را پرورش دادند و آماد? خدمت برای اسلام نمودند. او سوّمین فرزند خانواده بود.

6 ساله بود که به مدرسه رفت. دورة ابتدایی را در دبستان احمدی احمدآباد با موفّقیّت به پایان رساند. سپس وارد مدرسة راهنمایی ابوریحان شد و پس از دو سال تحصیل، مشکلات زندگی و اقتصادی خانواده،‌او را بر آن داشت تا تحصیل را رها و به حرفه و شغل بنّایی روی آورد. احمد رشتة کاشی‌کاری را انتخاب کرد و خدمت به مردم را از این طریق شروع نمود. در کارهای خانه به مادر و در کار بیرون و کشاورزی کمک‌کار پدر بود.

در پیروزی انقلاب اسلامی ایران، کودکی 13 ساله بود. با این‌که سن و سالی نداشت، همراه والدین و مردم منطقه در مراسم مذهبی و انقلاب شرکت داشت. اهل نماز ، مسجد ، مجلس عزاداری امام حسین -علیه السّلام- ، مراسم دعا و قرآن بود. بی‌آزار بود و همه دوستش داشتند.

17 ساله بود که تربیت صحیح و لقمة حلال و شیر پاک موجب شد که نسبت به نیاز جبهه‌های جنگ احساس تکلیف کند؛ لذا در بسیج ثبت‌نام کرد و آموزش نظامی را فرا گرفت. سپس سنگرنشینی عشق را برگزید و حضور در جبهه و سنگرهای عزّت و شرف را بر آغوش خانواده و بستر نرم ترجیح داد.

سرانجام در سال 1361 در منطقة عملیّاتی شلمچه به شدّت مجروح شد. به علّت آتش پر حجم دشمن و اوضاع نا مناسب منطقه، امکان انتقال پیکر پاکش به پشت جبهه میسّر نگردیدو به تأسّی از ارباب بی‌کفن خویش، حضرت ابا عبدالله الحسین -علیه السّلام-، هنوز جسم پاکش به خاک سپرده نشده و پدر و مادر و عزیزانش چشم به راه او هستند و به عنوان شهید مفقود و جاویدالاثر باقی است.

فقط در تاریخ 3/2/1382 در گلزار شهدای احمدآباد اردکان به یاد او صورت قبری بسته شد تا اثر و نشانه‌ای باشد برای هدایت آنان که عاشق آزادگی و شهادتند.

قسمتی از وصیت نامه شهید احمد دهقانی:

«مادر! هر وقت به یاد من افتادی و خواستی گریه کنی و یا بر سر قبرم بیایی، آن لحظه به یاد امام حسین -علیه السّلام- باش که در آن زمان چگونه با یزید برای آزادی مسلمانان از زیر سلطه، خود و فرزندانش را دو دستی تقدیم حق کرد … بدانید که فرزندی که برای حق و در راه حق، شهید شده است، باعث سرافرازی است و اسلام با این خون‌ها پایدار است..»

رجا نیوز




موضوع مطلب : شهید گمنام

ارسال شده در: جمعه 92/4/21 :: 1:18 صبح :: توسط : khak

 


یادی از فرمانده دلیر گردان یارسول(ص)
علامه حسن زاده آملی پای کدام شهید را می خواست ببوسد؟!



محمد، تنها یک فرمانده گردان یا پاسدار معمولی نبود بلکه یک عارف و یک انسان الهی بود. انسانی با روح بلند و اراده ای عظیم که علم گردان یارسول(ص) که از گردان های مهم لشکر 25 کربلا بود را عهده دار بود.


-رسم خوبی در سپاه آمل بود که برای عضویت پاسداران مراسمی برپا می شد و با حضور علما و آیات عظام لباس مقدس پاسداران به آنها اهداء می شد.

مراسم شروع شد و حضرت آیت الله العظمی علامه حسن زاده آملی (امام جمعه وقت آمل) مهمان مراسم بود.






سرلشکر شهید حاج حسین بصیر و سردار شهید محمد تیموریان


من مجری برنامه بودم. اسم 5 الی6نفر را خواندم که نوبت به محمد تیموریان رسید و من او را این گونه معرفی کردم:

- «محمدتیموریان- فرمانده ی گردان الهادی(ع) از لشکر 25 کربلا.»

در آن زمان محمد فرمانده گردان الهادی(ع) بود ولی بعدها او در کنار حاج بصیر رشد و پرورش یافت تا حدی که به فرماندهی گردان قوی و قدرتمند یارسول(ص) نائل آمد.

محمد از جثه نحیفی برخوردار بود و کم سن و سال بود. وقتی او به جلوی جایگاه رسید، علامه حسن زاده آملی، با آن نگاه نافذش نگاهی متعجبانه به سر تا پای محمد انداخت. محمد که نگاه علامه مجذوبش کرده بود، در کمال ناباوری، با شگفتی و اعجاب، آرام گفت:

- « فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه»

بلافاصله علامه فرمودند:

- «محمدجان! من بدون اغراق می گویم، می خواهم پایت را ببوسم.»

سریع خم شد به سمت پاهای محمد و محمد هم همینطور.
صحنه ای روحانی به وجود آمد و آن دو همدیگر را در آغوش گرفتند.
مقام محمد به حدی رسیده بود که علامه ی بزرگ استاد عرفان و کوه تقوا می خواست پایش را ببوسد. محمد، تنها یک فرمانده گردان یا پاسدار معمولی نبود بلکه یک عارف و یک انسان الهی بود. انسانی با روح بلند و اراده ای عظیم که علم گردان یارسول(ص) که از گردان های مهم لشکر 25 کربلا بود را عهده دار بود.
راوی: «حاج علی امانی - مسوول وقت پرسنلی سپاه آمل»

منبع: نورآسمان




موضوع مطلب : شهدا

ارسال شده در: سه شنبه 92/4/11 :: 11:33 عصر :: توسط : khak

بسم الله الرحمن الرحیم

الهی عاشقانت را عاشق شدی و خونین بال پذیرفتی

الهی عاشقانت عاشقت گشتند و سر از پا نشناخته بسویت پر کشیدند

الهی عارفان روی تو با یک نگاه نور تو رفتند بسوی قله پرواز و مستی

الهی هر شب حمله نوشتی نام عشاقت را برای غسل با خون شهادت

الهی غسل خون کردند آن یاران ولیّ امر و سویت عاشقانه صف کشیدند

الهی جان شیرین را برایت هدیه کردند آن شهیدان خدائی ، ولی امروز چه؛ جان از تو و نان از تو دست را به دست دشمنان ات داده اند بعضی!

الهی تیر و ترکش بود سفیر مهر تو بر با وفایان طریقت

الهی گرچه تیر از دست دشمن می پرید اما به عشق روی تو خوب می درید

الهی سینه ها آتش گرفته بود ز نامت ، اذن تو می داد نجاتش

الهی آفتاب داغ خوزستان ز خون شاهدان سردش بشد

الهی برگ برگ کتاب داستانی و تاریخ از سبکبالان میدان های مین صد پاره شد

الهی زندگی بی وقت پرواز با شهادت مردگی هست...




موضوع مطلب : مناجات

ارسال شده در: دوشنبه 92/4/3 :: 11:52 عصر :: توسط : khak

هیچ قصه ای قصه شهید گمنام نمی شود.


هیچ قصه ای قصه شهید گمنام نمی شود.

پیوندها
RSS Feed
بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 45890

قالب بلاگفا

قالب وبلاگ

purchase vpn

بازی اندروید