بسم الله الرحمن الرحیم
جهان تنگ شده بود و دیگر جای نفس کشیدن هم نمانده بود.
میله های فولادی این زندان بزرگ ، اما کوچک و تنگ، از هر سو راه چشم را بسته بود و دیگر نمی شد چشم را باز کرد.
میله های قفس همه از آدمیان به پا شده بود و کسی باورش نمی شد.
کم کم اسم نیز بر دوش سنگینی می کرد و باید از بندش رها می شد.
چاره ای جز بی نام شدن نبود ولی چگونه باید اینگونه میشد؟
اگر انکار اسم می شد عده ای شناسنامه بدست می آمدند و می گفتند: اسمت این است.
باید از شناسنامه هم رها شد.
ناگاه دری بزرگ بسوی آسمان باز شد و پرنده های قفس بسویش می جهیدند و بعد می پریدند.
حرکت بسوی جنگ با دشمن و عبور از دروازه آزادی از قفس.
عجب دیاری بود، دیگر میله های قفس حرفی برای گفتن نداشتند و یکسر پرواز بود و اوج.
دستی بسوی یار دراز شد و یار پسندید.
بی نام و بی شناسنامه پرواز آغاز شد.
و از آنجا بود که گفتند:
شهید گمنام سلام.