بسم الله الرحمن الرحیم
امروز به خانه ای سر زدم اما بی نشان.
هوا اصلاً خوب نبود. خورشید خانه طلوع نکرده بود و تنها عکسی از آفتاب آنجا آویزان شده بود. دلم گرفت و غم چون تیر به فرقم نشست.
چشمه های محبت خانه خشکیده بود و تشنگی موج می زد. آنقدر تشنه بودند که عطش مرا هم گرفت. اما خود نمی دانستند که لب هاشان ترک برداشته. شاید تا بحال کسی به آنها نگفته لب هایتان از خشکی ترکیده. چرا دیگر کسی آیینه برای دیگری نیست. نه آیینه زنگار گرفته که آیینه صاف تا دلسوزانه تصویر زخمی آنها را نشانشان دهد. افسوس که امروز غم دیگران از یادها رفته و تنها من مانده.
یکباره سردم شد؛ آخر از گرمای نگاه های پرمهر خبری نبود و هر کدام در زندان و قفس منیت خود گرفتار شده بودند و بال و پر به هم می کوبیدند و ناخواسته به میله های قفس خود بافته برخورد می کردند تا شاید راهی بیابند.
اما راه نجات تنها از خرابی قفس خودخواهی نفس خودبین ، نمایان خواهد شد.
گفتم نگاهی به گلهای خانه بیاندازم دلم آرام شود؛ اما صورت های زرد و پژمرده شان خبر از فصل های سرد متوالی می داد. انگار تا بحال بهار را نبوئیده اند و همیشه سرنشین ارابه پاییز سرد بودند.
از خانه بیرون آمدم و گفتم کاش نمی آمدم ، اما نه خوب شد آمدم شاید بشود پیکی از بهار برایشان فرستاد.
شهید گمنام رفت بی نام و نشان اما نگاه آشنایش همیشه نگران مسافران مانده در برف و کولاک زمان است.