سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قصه حکیم

بسم الله الرحمن الرحیم

شاید فراموش شد آنکه نامش نیست، یادش نیست، خودش نیست و حتی جسدش ناشناخته است ؛ اما او امروز نام جدید از خالق اش گرفته: شهید گمنام.

شهید گمنام با اسم و رسم رفت و بی نام نشان برگشت . اما کجا برگشت؟

دیگر هرگز به خانه اش در فلان خیابان و فلان کوچه برنگشت اما به خانه دل میلیون ها عاشق پا گذاشت و همه صاحب خانه های دل ها برایش فرش قرمز پهن کردند و چون تاج ، نامش را بر سر گذاشتند.

شاید اگر گمنام بر نمی گشت صاحب یک مقبره ای با شکوه و نورانی میشد اما حال که بی نام و نشان شد ، برایش هزاران مقبره هست و نامش بر سر سنگ هزاران مقبره آسمانی حک شده.

شهید گمنام سلام! حالا بگو تو گمنام و بی نشانی یا من و ما؟

تو را کسی نمی بیند یا من و ما؟

شهید گمنام سلام؛ نامت بر زمین و آسمان نقش بسته و نقاشان روزگار مات و مبهوت مانده اند که تو چه هستی که این چنین چیره دست نقش می زنی.

شهید گمنام سلام و باز هم سلام  و تا ابد سلام...




موضوع مطلب : شهید گمنام

ارسال شده در: شنبه 91/7/29 :: 12:23 صبح :: توسط : khak

بسم الله الرحمن الرحیم

« ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو روسری های بلند خود را بر خویش بپیچند.»

سوره احزاب ، آیه 59

 

معلم قرآن نمی خواهم!

واقعاً از او انتظار نداشتم. وقتی از دفتر مدرسه مرا خواستند و گفتند احمد این کار را کرده، داشتم شاخ در می آوردم! او بچه بدی نبد؛ به مسائل مذهبی علاقه نشان می داد.

با ناراحتی رفتم سراغش و پرسیدم: «کلاس قرآن را چرا به هم ریختی؟»

گفت: « اگر قرار است یک زن با سر برهنه بیاید و قرآن درسبدهد، نیاید بهتر است! اینها دروغ می گویند؛ اهل قرآن نیستند.»

زیباتر از شقایق، نقل از غربت سبز، ص 92، شهید احمد یزدی




موضوع مطلب : حجاب

ارسال شده در: سه شنبه 91/7/25 :: 6:55 عصر :: توسط : khak


بسم الله الرحمن الرحیم

امروز به خانه ای سر زدم اما بی نشان.    

هوا اصلاً خوب نبود. خورشید خانه طلوع نکرده بود و تنها عکسی از آفتاب آنجا آویزان شده بود. دلم گرفت و غم چون تیر به فرقم نشست. 

چشمه های محبت خانه خشکیده بود و تشنگی موج می زد. آنقدر تشنه بودند که عطش مرا هم گرفت. اما خود نمی دانستند  که لب هاشان ترک برداشته.  شاید تا بحال کسی به آنها نگفته لب هایتان از خشکی ترکیده. چرا دیگر کسی آیینه برای دیگری نیست. نه آیینه زنگار گرفته که آیینه صاف تا دلسوزانه تصویر زخمی آنها را نشانشان دهد.  افسوس که امروز غم دیگران از یادها رفته و تنها من مانده.

یکباره سردم شد؛ آخر از گرمای نگاه های پرمهر خبری نبود و هر کدام در زندان و قفس منیت خود گرفتار شده بودند و بال  و پر به هم می کوبیدند و ناخواسته به میله های قفس خود بافته برخورد می کردند تا شاید راهی بیابند.

اما راه نجات تنها از خرابی قفس خودخواهی  نفس خودبین ، نمایان خواهد شد. 

گفتم نگاهی به گلهای خانه بیاندازم دلم آرام شود؛ اما صورت های زرد و پژمرده شان خبر از فصل های سرد متوالی می داد. انگار تا بحال بهار را نبوئیده اند و همیشه سرنشین ارابه پاییز سرد بودند.

از خانه بیرون آمدم و گفتم کاش نمی آمدم ، اما نه خوب شد آمدم شاید بشود پیکی از بهار برایشان فرستاد.

شهید گمنام رفت بی نام و نشان اما نگاه آشنایش همیشه نگران مسافران مانده در برف و کولاک زمان است.





موضوع مطلب : شهید گمنام

ارسال شده در: جمعه 91/7/7 :: 12:22 صبح :: توسط : khak

هیچ قصه ای قصه شهید گمنام نمی شود.


هیچ قصه ای قصه شهید گمنام نمی شود.

پیوندها
RSS Feed
بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 46673

قالب بلاگفا

قالب وبلاگ

purchase vpn

بازی اندروید