سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قصه حکیم

بسم الله الرحمن الرحیم

پیکر ترکه ای اش با آن صورت نورانی که وقت پرواز سرخ شده بود، زیر خاک های جنوب آنجا که میدان نبرد و مرد و عشق بود، جا ماند.  جا که نماند دیگران از او جا ماندند.

تا بود اسمش بر سر زبانها بود و عکسش به قاب ذهن چشم.

تا بود بوی عطرش همه را حالی ز جنس آسمان می داد و لحظه هائی فکر را مشغول خود.

اما وقتی که رفت اسمش هم با او سفر کرد و فقط در حافظه نقشی ز خود دارد و هیچ قبری به روی خود ندید اسم قشنگش را به روی خود.

او رفت اما خنده های وقت و بی وقتش برای دیگران چون یادگار مانده ؛ خنده بر شادی، خنده بر سختی، خنده بر دشنام بدگویان، خنده بر کید شیاطین، خنده ها کرد و همه دیدند که او از عشق حق شاد و غزل خوان بود.

خنده هائی چون نور بر صورت،

گریه هائی کز پاکی سیرت،

آسمان قلب او آخر همیشه آفتابی بود و شب هرگز؛ شب که می شد از صدای ناله های عشقی اش ، ظلمت فرار می کرد. کاش من یک بار فقط شب بودم و از اشک او بیدار می گشتم.

او نهان از مردم چشمها شد و چشمهای عاشق آرزوی دیدنی دیگر ز رویش...




موضوع مطلب : شهید گمنام

ارسال شده در: شنبه 91/8/13 :: 11:51 عصر :: توسط : khak

هیچ قصه ای قصه شهید گمنام نمی شود.


هیچ قصه ای قصه شهید گمنام نمی شود.

پیوندها
RSS Feed
بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 46766

قالب بلاگفا

قالب وبلاگ

purchase vpn

بازی اندروید