سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قصه حکیم

بسم الله الرحمن الرحیم

افتاد بروی زمین، زمین قلبش به طپش افتاد، انگار معشوقه اش را دید که ضربان قلبش تند تند آواز وصل می خواند.

خون صورت زمین را فرش کرد و گرمای خودش را به صورت سرد زمین هدیه داد. زمین صورتش برافروخته شد و شوق پرواز به سرش زد ، آخه تا بحال این چنین آبیاری نشده بود، خون جای آب آبیار. اما انگار همه آب هائی که در طول عمر میلیون ها ساله یا بیشترش خورده بود به اندازه این خون شهید سیرابش نکرده بود.

زمین خواست پرواز کند ولی حکم خالق او را جای خود نشاند.  گفت: ای کاش من نیز آدمی بودم و به عشقت و به شوقت جان را سر می بریدم و خونم را جای گذاشته و خودم تنها بسویت پر می کشیدم.  اما ای زمین تو چه کردی که خالقت توفیق نوشیدن خون عاشقی از عشاق اش را به تو ارزانی داشت. چه کردی که عشق خدا را،  آن شهید بی ریا را در آغوش گرفتی و کم مانده بود تو هم بالا روی؟!  هیچ می دانی خاک زمین جبهه دشمن چه می کشد آنوقت که پیکر متعفن دشمنان خدا بر روی صورت می افتد؟ هیچ می دانی زمین جبهه دشمن چه خون های کثیفی را به ناچار خورده تا به عهدی که با خدا بسته وفادار بماند؟ خوشحال و سرمست بمان تا قیامت صورت خود را میان عاشقان بینی.




موضوع مطلب : شهید گمنام

ارسال شده در: دوشنبه 91/8/15 :: 11:35 عصر :: توسط : khak

هیچ قصه ای قصه شهید گمنام نمی شود.


هیچ قصه ای قصه شهید گمنام نمی شود.

پیوندها
RSS Feed
بازدید امروز: 35
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 46782

قالب بلاگفا

قالب وبلاگ

purchase vpn

بازی اندروید