بسم الله الرحمن الرحیم
نگاه بدرقه یار من را راهی دنیا کرد.
آمدم خانه ای که محل به زمین نشستن من بود در ابتدای تولدم. همانجا که با بیداری های شبانه پدر و مادر و نجواهای عاشقانه مادر به گوشم ، سبز میشدم. آنقدر به پایم آب معرفت ریختند که زودتر از تقویم به بار نشستم. یاد قصه های مادر افتادم که از حماسه و پهلوانی مولا علی به گوشم می خواند و شبها از به دوش کشیدن نان و خرما برای یتیمان کوفه، برایم راه فردا را می ساخت.
وارد حیاط خانه شدم و دیدم خودم را که با برادر کوچکم بازی می کنم . همان بازی که عمداً می باختم تا جایزه اش را که سواری دادن بود او را به دوش بگیرم و سواری اش دهم. سرم را برگرداندم و مادرم را جستجو کردم ولی او در حیاط نبود.
رفتم داخل اتاق شدم ، بوی عطر مادر همه جا را گرفته بود. گوشه اتاق وسطی دیدمش که با عکس من صحبت می کند و دانه های مروارید اشک از چشمه چشمش می جوشد و به ناچار رو به پایین گونه اش سرازیر میشود. اشک چشمانم را در آغوش گرفت و گرمای خود را به چشمانم داد. مادر را در آغوش گرفتم و بوسیدم . او مرا نمی دید ولی انگار چیزی حس کرد و سرش را برگرداند و خیره شد. کمی بعد عکسم را در آغوش گرفت و شعر دلتنگی برایش خواند.
آخر عشق و عاشقی اش با خدا گفت: کاش استخوانی از شهیدم می آمد و می بوسیدمش. کاش قبرش را می دانستم به دیدارش می رفتم.
مادر نمی دانست که من به زیارتش آمدم و ضریح پیشانی اش را بوسیدم. کاش می دانست من آمدم.