بنام خداوند بخشنده مهربان
چند روزی بود که نتوانسته بود برای خانه غذایی تهیه کند.
شب که به پایان خود نزدیک می شد ، آرام درب خانه را باز کرد و در تاریکی اتاق خود را را گم کرد و گوشه ای خوابید. خواب که نه فقط دراز کشید و به شکم گرسنه اهل خانه اش فکر می کرد و بی آنکه دیده شود از گوشه چشمش اشک می آمد.
ساعتی گذشت و خواب به سراغش نیامد.
از جا بلند شد و رفت به حیاط خانه و نشست.
یکباره صدای مرد همسایه را شنید که به همسرش می گفت:
فقط گوشت را برای سگ بگذارم یا برنج را هم همراه با گوشت توی ظرفش بریزم؟
...