سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قصه حکیم

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی آن مرد بخیل هرچه دعا میکرد و نماز می خواند به جایی نمی رسید و همیشه قلبش تاریک بود و سیاه ، آن دیگری هم نماز خوان بود و هم بخشنده و اینچنین بود که همیشه دلی روشن و صورتی نورانی داشت و دعایش مستجاب.




موضوع مطلب : قصه

ارسال شده در: چهارشنبه 92/9/13 :: 8:20 عصر :: توسط : khak

بنام خداوند بخشنده مهربان

و اما برادری دست در جیب می گذاشت تا نگویند بی پول شده ، و دیگر برادرش دست در جیب نمی کرد تا بگویند غرق در پول شده.




موضوع مطلب : قصه

ارسال شده در: سه شنبه 92/9/12 :: 12:33 صبح :: توسط : khak

بنام خداوند بخشنده مهربان

چند روزی بود که نتوانسته بود برای خانه غذایی تهیه کند.

شب که به پایان خود نزدیک می شد ، آرام درب خانه را باز کرد و در تاریکی اتاق خود را را گم کرد و گوشه ای خوابید. خواب که نه فقط دراز کشید و به شکم گرسنه اهل خانه اش فکر می کرد و بی آنکه دیده شود از گوشه چشمش اشک می آمد.

ساعتی گذشت و خواب به سراغش نیامد.

از جا بلند شد و رفت به حیاط خانه و نشست.

یکباره صدای مرد همسایه را شنید که به همسرش می گفت:

فقط گوشت را برای سگ بگذارم یا برنج را هم  همراه با گوشت توی ظرفش بریزم؟

...




موضوع مطلب : قصه

ارسال شده در: سه شنبه 92/9/12 :: 12:28 صبح :: توسط : khak

بنام خداوند مهربان و بخشنده

دیروز که رفته بود مسجد از زبان بزرگواری شنیده بود که : انسان بداخلاق و غضبناک از عبادتش بهره نمی برد...

یکدفعه چشمانش خیره شد و چند لحظه ای بی حرکت ماند.  آخه چند ساعت قبل بخاطر اینکه دوستش گفته بود تو فلان عیب را داری ، خشمگین شد و حسابی داغ کرد.

تمام مدتی که در مسجد نشسته بود ذهنش مشغول جلمه ای بود که شنیده بود، دیگه هیچ حرفی را نمی شنید و حسابی با خودش درگیر شده بود که چرا خشمگین و غضبناک شده بود.

با خودش می گفت: دلت خوشه که نماز خوندی و عبادت کردی ، ولی ای بیچاره ندونستی هیچ بهره ای نمی بری. برو آدم شو و دیگه برای من داغ نکن. بیچاره، بدبخت، عقب افتاده ، ...

بعد از مسجد رفت خونه . اما داخل نشد و بیرون زیر آسمان ایستاد و به سیاهی شب نگاه کرد. 

بعد از کمی با خودش زمزمه کرد که: باید این ابر سیاه خشم و غضب را از وجودم بیرون کنم و از همین جا شروع می کنم...




موضوع مطلب : قصه

ارسال شده در: دوشنبه 92/9/4 :: 12:25 صبح :: توسط : khak

بنام خدای بخشنده مهربان

چند روزی ست که فکرش مشغول شده و گوشه ای می نشیند و چشمانش را به روبرو می دوزد.

مادر نگران است و به بهانه چای آوردن وارد اطاق فرزندش شده تا از حال او با خبر باشد.  بعضی وقتها هم زیر چشمی نگاهی به اطراف عزیز دلش می اندازد که خدای ناکرده چیزی استفاده نکرده باشد. اما مثل هر بار بی جواب از اطاق خارج میشود و خیسی گوشه چشمش را با روسری پاک می کند.

غروب یک روز دیگر از اواسط پاییز مادر وارد اطاق فرزند خود شده و روبرویش می نشیند. مادر با بغضی در گلو می گوید: آخه عزیز مادر چرا نمی گویی چه شده ، من که دیگه طاقت ندارم !   اگه به من همه چیز رو نگی همینجا می نشینم و تکان نمی خورم.

بعداز چند دقیقه فرزند که متوجه شد اینبار مادر با جدیت تمام در پی جواب هست گفت:

مادر جان چند بار بگم چیزی نیست!

مادر گفت: همان چیزی نیست را هم بگو.

فرزند: باشه ؛ چند روز پیش جائی خواندم که « خیلی از مردم، گرفتار گناه زبان هستند » برای همین تصمیم گرفتم کمی سکوت کنم و درباره زبانم که براحتی غیبت می کنه و دروغ میگه و گاهی وقت ها هم ناسزا میگه ، فکر کنم و تصمیم جدی بگیرم تا شاید از این زبان خودسر خلاص شوم.

مادر نفس راحتی کشید و گفت:  تو که منو کشتی ، نمی تونستی از همون اول بگی چه خبره؟

فرزند از روی خجالت نگاهی کرد و بوسه ای بر پیشانی مادر زد.  بعد از کمی سرش را بلند کرد و گفت: دعا کن از این گناه خلاص شوم.




موضوع مطلب : قصه

ارسال شده در: یکشنبه 92/9/3 :: 2:40 صبح :: توسط : khak

هیچ قصه ای قصه شهید گمنام نمی شود.


هیچ قصه ای قصه شهید گمنام نمی شود.

پیوندها
RSS Feed
بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 46754

قالب بلاگفا

قالب وبلاگ

purchase vpn

بازی اندروید