سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قصه حکیم

بسم رب الشهداء و الصدیقین

آمدی شهر ما ای شهید گمنام تا ببینی، هرچند از آن سو نیز می بینی اما خواستی بیائی و با ما ببینی.

اما چه دیدی ؟

دیدی حالا کمتر حال و هوای مردان بی ادعا پیدا می شود، بیشتر ما شدیم پر ادعا!

دیدی دیگر کمتر درد دین خدا بر جان ها نشسته، بیشتر ما درد نان گرفتیم و درد مال و فرزند!

دیدی برای سیری کردن شکم حاضریم با دشمنان شما شهیدان خدائی معامله کنیم یا مذاکره!  دیدی امان نامه دشمنان حالا موثر شده و خیلی ها را مشتاق صاحب امان نامه کرده!

دیدی دیگر مردان مرد آسمانی کمتر خریدار دارند، دیدی مردان خدا را خیلی ها تمسخر می کنند و به یاد آیه قرآن افتادی.

دیدی دشمنان اسلام، دشمنان قرآن ، دشمنان ولایت ، دشمنان پرچم امام حسین علیه السلام ، خنده سر دادند و نگاه مکارانه شان را به خوبان روزگار انداختند.

تو شهید گمنام آمدی تا ما را با خود بینی ولی ما را با دیگران دیدی!

ما را با همه دیدی الا شهدا.

شما همه چیزتان را گذاشتید و رفتید و ما همه چیزتان را می فروشیم تا بمانیم!

تو ای شهید گمنام دعایمان کن.




موضوع مطلب : شهید گمنام

ارسال شده در: یکشنبه 92/4/2 :: 4:6 عصر :: توسط : khak

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید گمنام سلام

ای کاش شما مردان بی ادعا نرفته بودید و امروز هم چون دیروز به جنگ دشمنان دین می شتافتید.

ای کاش امروز بودید و میدان های مین خطرناکی را که دشمنان خدا و ولایت پهن کرده اند ، خنثی می کردید.

ای کاش امروز در کوچه پس کوچه های شهر های ما مثل دیروز گشت می زدید و فریب خورده ها را آگاه کرده و مزدوران را رسوا و تار و مار می کردید.

هرچند هنوز هم مردان مردی از جنس شما در خاکریزهای میدان نبرد مشغول مبارزه با دشمنان هستند و راه شما را ادامه می دهند،  اما جای شما هم خیلی خالی ست تا لشگر دشمنان را به خانه های خودشان برگردانید.

عده ای از جیره خواران دشمن در لشگر خودی نفوذ کرده اند و هر از چندگاهی راه را بر عده ای غافل و جاهل بیراه می کنند؛ ای کاش چشمهاتان به ما یاری رسانند.

کاش سربندهای یا زهرای تان را بر ما ببندید و به یاریمان شتابید.

امروز دست دشمنان در هر سرائی دیده می شود و چشمها کمتر مراقب گشته اند.

و امروز می رود تا سکه جای فکه را بگیرد.

اما نه، شما تا زنده هستید راه را بر روی بیگانه ببستید.





موضوع مطلب : شهید گمنام

ارسال شده در: شنبه 91/11/7 :: 12:20 صبح :: توسط : khak

بسم الله الرحمن الرحیم

جهان تنگ شده بود و دیگر جای نفس کشیدن هم نمانده بود.

میله های فولادی این زندان بزرگ ، اما کوچک و تنگ، از هر سو راه چشم را بسته بود و دیگر نمی شد چشم را باز کرد.

میله های قفس همه از آدمیان به پا شده بود  و کسی باورش نمی شد.

کم کم اسم نیز بر دوش سنگینی می کرد و باید از بندش رها می شد.

چاره ای جز بی نام شدن نبود ولی چگونه باید اینگونه میشد؟

اگر انکار اسم می شد عده ای شناسنامه بدست می آمدند و می گفتند: اسمت این است.

باید  از شناسنامه هم رها شد.

ناگاه دری بزرگ بسوی آسمان باز شد و پرنده های قفس بسویش می جهیدند و بعد می پریدند.

حرکت بسوی جنگ با دشمن و عبور از دروازه آزادی از قفس.

عجب دیاری بود، دیگر میله های قفس حرفی برای گفتن نداشتند و یکسر پرواز بود و اوج.

دستی بسوی یار دراز شد و یار پسندید.

بی نام و بی شناسنامه پرواز آغاز شد.

و از آنجا بود که گفتند:

شهید گمنام سلام.




موضوع مطلب : شهید گمنام

ارسال شده در: یکشنبه 91/10/3 :: 11:47 عصر :: توسط : khak

بسم الله الرحمن الرحیم

روزگاریست که در خاک غریب مدفونم

کسی نیست که با او بنشینم

روزگاریست به خاک درد دلم را می گویم

کسی نیست که با او من گویم

روزگاریست من و خاک شدیم هم حجره ای

کسی نیست ، که را بگزینم

روزگاریست که با خاک بگویم ز شهید

کسی نیست که با او این گویم

روزگاریست ز خاک می چینم بوی شهید

کسی نیست که او را من بینم

روزگاریست قدمها به سرم می کارند

کسی نیست که از درد دلم من گویم

روزگاریست به رویم سفره عیش و صفا می چینند

کسی نیست که از قحط  وفا من گویم

روزگاریست که خونم زیر خاک می جوشد

کسی نیست ببیند رویم

روزگاریست نداند کسی از خانه من

ولی آن خالق و دادار کند مهمانم

روزگاریست که گویند شدم شاهد گمنام

ولی آشکار شد این شاهد بی نام

روزگاریست که عشاق شهیدان بدنبال منند

ولی هستم همه جا در پی شان قدم قدم

روزگاریست که گویند منم شهید گمنام

ولی آن دوست بگفت شاهد خوش نام




موضوع مطلب : شهید گمنام

ارسال شده در: شنبه 91/9/25 :: 12:11 صبح :: توسط : khak

بسم الله الرحمن الرحیم

بچه های محل اسم او را می دانند.

اسم پدر و مادر و محل زندگی و شکل و قیافه اش را هم میدانند.

اما گلزار شهدای شهر هیچ وقت نتوانست اسم زیبایش را در آغوش بگیرد.  آغوش سردش با قلب آتشین شهدا گرم شده و دیگر اموات هم از این آغوش گرم بهره ها می برند. آخر قلب شهید اسیر عشق آتشین گشته و هرگز خاموش نخواهد شد.  با همه این شهدائی که در بستر گرم گلزار به نظاره نشسته اند بازهم دل گلزار شهدای ما در پی پیکر شهید گمنام شهر می باشد. هم او که همه از کمک هایش به نیازمندان میگویند، هم او که دبیرستان را بخاطر معلم زن بی حجاب قبل انقلاب، ترک کرد و می گفت: کلاس درس ما را ناپاک کرده اند، هم او که برای رفتن به جبهه نبرد یک ماه هر روز دست و پای پدر را می بوسید و می گفت: درسته سن من کم است ولی از کجا معلوم تا بزرگ شوم جنگ تمام نشود؟ و اینگونه گلزار شهدای ما مثل هم محلی ها و دوستانش و آنانی که از او شنیدند ، عاشق او شده.

شهید گمنام ، گمشده ای که همه او را یافتند و عاشق اش شده اند.




موضوع مطلب : شهید گمنام

ارسال شده در: سه شنبه 91/8/30 :: 8:51 عصر :: توسط : khak

بسم الله الرحمن الرحیم

گفتم حاجی این راه خیلی خطر داره و از پائین بالا آتیش می باره.

گفت: ما دست در دست خدا می گذاریم و چشم دشمن را نیز به خدا حواله می کنیم.

نفهمیدم چه گفت و چند بار حرفش را تکرار کردم و باز نفهمیدم.

گفتم‌ آخه حاجی جون وقتی خطر جانی باشه که نباید رفت و خودکشی کرد.

به آسمون نگاهی انداخت و بعد از کمی با چشمی نمناک گفت:

ظهر عاشورا هم خطر جانی داشت ولی مولای ما رفت.

بعد از کمی سکوت دوباره گفت:

می دانی عاشورا یعنی چه؟

گفتم: شهادت ، وصال محبوب.

گفت: عاشورا یعنی سند بقای اسلام و خون امام حسین علیه السلام مُهر و ضمانت آن شد.

گفتم: ما چی؟

با نگاهی آسمانی گفت:

ما با خون سرخ مان از روی آن سند می نویسیم تا همه جهانیان بخوانند و بیدار شوند و ببینند خون های پای آن سند هنوز خشک نشده و جریان دارد و اسلام کماکان داروی شفابخش هرچه بیمار است.




موضوع مطلب : شهید گمنام

ارسال شده در: یکشنبه 91/8/28 :: 9:18 عصر :: توسط : khak

بسم الله الرحمن الرحیم

افتاد بروی زمین، زمین قلبش به طپش افتاد، انگار معشوقه اش را دید که ضربان قلبش تند تند آواز وصل می خواند.

خون صورت زمین را فرش کرد و گرمای خودش را به صورت سرد زمین هدیه داد. زمین صورتش برافروخته شد و شوق پرواز به سرش زد ، آخه تا بحال این چنین آبیاری نشده بود، خون جای آب آبیار. اما انگار همه آب هائی که در طول عمر میلیون ها ساله یا بیشترش خورده بود به اندازه این خون شهید سیرابش نکرده بود.

زمین خواست پرواز کند ولی حکم خالق او را جای خود نشاند.  گفت: ای کاش من نیز آدمی بودم و به عشقت و به شوقت جان را سر می بریدم و خونم را جای گذاشته و خودم تنها بسویت پر می کشیدم.  اما ای زمین تو چه کردی که خالقت توفیق نوشیدن خون عاشقی از عشاق اش را به تو ارزانی داشت. چه کردی که عشق خدا را،  آن شهید بی ریا را در آغوش گرفتی و کم مانده بود تو هم بالا روی؟!  هیچ می دانی خاک زمین جبهه دشمن چه می کشد آنوقت که پیکر متعفن دشمنان خدا بر روی صورت می افتد؟ هیچ می دانی زمین جبهه دشمن چه خون های کثیفی را به ناچار خورده تا به عهدی که با خدا بسته وفادار بماند؟ خوشحال و سرمست بمان تا قیامت صورت خود را میان عاشقان بینی.




موضوع مطلب : شهید گمنام

ارسال شده در: دوشنبه 91/8/15 :: 11:35 عصر :: توسط : khak

بسم الله الرحمن الرحیم

پیکر ترکه ای اش با آن صورت نورانی که وقت پرواز سرخ شده بود، زیر خاک های جنوب آنجا که میدان نبرد و مرد و عشق بود، جا ماند.  جا که نماند دیگران از او جا ماندند.

تا بود اسمش بر سر زبانها بود و عکسش به قاب ذهن چشم.

تا بود بوی عطرش همه را حالی ز جنس آسمان می داد و لحظه هائی فکر را مشغول خود.

اما وقتی که رفت اسمش هم با او سفر کرد و فقط در حافظه نقشی ز خود دارد و هیچ قبری به روی خود ندید اسم قشنگش را به روی خود.

او رفت اما خنده های وقت و بی وقتش برای دیگران چون یادگار مانده ؛ خنده بر شادی، خنده بر سختی، خنده بر دشنام بدگویان، خنده بر کید شیاطین، خنده ها کرد و همه دیدند که او از عشق حق شاد و غزل خوان بود.

خنده هائی چون نور بر صورت،

گریه هائی کز پاکی سیرت،

آسمان قلب او آخر همیشه آفتابی بود و شب هرگز؛ شب که می شد از صدای ناله های عشقی اش ، ظلمت فرار می کرد. کاش من یک بار فقط شب بودم و از اشک او بیدار می گشتم.

او نهان از مردم چشمها شد و چشمهای عاشق آرزوی دیدنی دیگر ز رویش...




موضوع مطلب : شهید گمنام

ارسال شده در: شنبه 91/8/13 :: 11:51 عصر :: توسط : khak

بسم الله الرحمن الرحیم

شاید فراموش شد آنکه نامش نیست، یادش نیست، خودش نیست و حتی جسدش ناشناخته است ؛ اما او امروز نام جدید از خالق اش گرفته: شهید گمنام.

شهید گمنام با اسم و رسم رفت و بی نام نشان برگشت . اما کجا برگشت؟

دیگر هرگز به خانه اش در فلان خیابان و فلان کوچه برنگشت اما به خانه دل میلیون ها عاشق پا گذاشت و همه صاحب خانه های دل ها برایش فرش قرمز پهن کردند و چون تاج ، نامش را بر سر گذاشتند.

شاید اگر گمنام بر نمی گشت صاحب یک مقبره ای با شکوه و نورانی میشد اما حال که بی نام و نشان شد ، برایش هزاران مقبره هست و نامش بر سر سنگ هزاران مقبره آسمانی حک شده.

شهید گمنام سلام! حالا بگو تو گمنام و بی نشانی یا من و ما؟

تو را کسی نمی بیند یا من و ما؟

شهید گمنام سلام؛ نامت بر زمین و آسمان نقش بسته و نقاشان روزگار مات و مبهوت مانده اند که تو چه هستی که این چنین چیره دست نقش می زنی.

شهید گمنام سلام و باز هم سلام  و تا ابد سلام...




موضوع مطلب : شهید گمنام

ارسال شده در: شنبه 91/7/29 :: 12:23 صبح :: توسط : khak


بسم الله الرحمن الرحیم

امروز به خانه ای سر زدم اما بی نشان.    

هوا اصلاً خوب نبود. خورشید خانه طلوع نکرده بود و تنها عکسی از آفتاب آنجا آویزان شده بود. دلم گرفت و غم چون تیر به فرقم نشست. 

چشمه های محبت خانه خشکیده بود و تشنگی موج می زد. آنقدر تشنه بودند که عطش مرا هم گرفت. اما خود نمی دانستند  که لب هاشان ترک برداشته.  شاید تا بحال کسی به آنها نگفته لب هایتان از خشکی ترکیده. چرا دیگر کسی آیینه برای دیگری نیست. نه آیینه زنگار گرفته که آیینه صاف تا دلسوزانه تصویر زخمی آنها را نشانشان دهد.  افسوس که امروز غم دیگران از یادها رفته و تنها من مانده.

یکباره سردم شد؛ آخر از گرمای نگاه های پرمهر خبری نبود و هر کدام در زندان و قفس منیت خود گرفتار شده بودند و بال  و پر به هم می کوبیدند و ناخواسته به میله های قفس خود بافته برخورد می کردند تا شاید راهی بیابند.

اما راه نجات تنها از خرابی قفس خودخواهی  نفس خودبین ، نمایان خواهد شد. 

گفتم نگاهی به گلهای خانه بیاندازم دلم آرام شود؛ اما صورت های زرد و پژمرده شان خبر از فصل های سرد متوالی می داد. انگار تا بحال بهار را نبوئیده اند و همیشه سرنشین ارابه پاییز سرد بودند.

از خانه بیرون آمدم و گفتم کاش نمی آمدم ، اما نه خوب شد آمدم شاید بشود پیکی از بهار برایشان فرستاد.

شهید گمنام رفت بی نام و نشان اما نگاه آشنایش همیشه نگران مسافران مانده در برف و کولاک زمان است.





موضوع مطلب : شهید گمنام

ارسال شده در: جمعه 91/7/7 :: 12:22 صبح :: توسط : khak
<      1   2   3      >

هیچ قصه ای قصه شهید گمنام نمی شود.


هیچ قصه ای قصه شهید گمنام نمی شود.

پیوندها
RSS Feed
بازدید امروز: 33
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 46780

قالب بلاگفا

قالب وبلاگ

purchase vpn

بازی اندروید